خاطرات وکالت (تبرئه در سایه خون)

وقتی پرونده میلاد روی میزم گذاشته شد، انگار شعله‌ای بی رحم لابه‌لای خطوط انگشتانم می‌رقصید. جلد چرمی پوشه، عادی بود؛ اما بوی سوختگی می‌داد. چند خط اول را که خواندم، تصویر مردی ۳۰ ساله با پیشینه‌ای به رنگ قیر پاشید وسط ذهنم:
خفت‌گیری. ضرب و شتم. فروش اسلحه. درگیری در قهوه‌خانه.
ناخودآگاه زیر لب زمزمه کردم:
«این دیگه وکیل نمی‌خواد… سنگ قبر می‌خواد.»

اما مثل همیشه، قبل از قضاوت، باید چهره متهم را می‌دیدم. ملاقاتش کردم. میلاد آن‌طور که تصورش را داشتم نبود. چشم کبودش، لب‌های خشک و ترک‌خورده‌اش، و لحنش—نه تهاجمی، نه متملق—فقط خسته.
آهسته گفت:
«من دزد نیستم. فقط بد شدم. ولی گرگ نشدم.»
جایی در درونم ترک برداشت. نه برای توجیه، نه برای دفاع بی‌مبنا. فقط برای اینکه هنوز باور دارم هر انسانی، حتی میلاد، حق دارد صدایش شنیده شود.

روایت میلاد – از آوار تا آتش

همه‌چی از دعوای من با پسرِ کمالی شروع شد. چندتا جمله، چندتا هل‌دادن، بعدش مشت، لگد، سر من رو کوبیدن به جدول خیابون. وقتی به هوش اومدم، توی اورژانس بودم. دکتر گفت: "حداقل سه روز نمی‌تونی راه بری."
فرداش پیرمردش رفت کلانتری، گفت دو مرد نقاب‌دار با اسلحه ریختن خونه‌اش، طلا و دلار بردن، تهدیدش کردن که اگر شکایت کنه زن و بچه‌اش در امان نیستن.
گفت حس می‌کنم یکی‌شون میلاد بود.

طلا؟ دلار؟ کمالی اگه یه روز غذا بخوره، فرداش قرض می‌کنه.
پزشکی قانونی؟ نوشت: «ایشان دست‌کم تا ۷۲ ساعت پس از درگیری، ناتوان از حرکت مستقل بوده.»
یعنی من اون شب حتی نمی‌تونستم پامو از زمین بلند کنم، چه برسه به دزدی.

بعدتر یه شکایت دیگه هم اومد. سوگند—دختری که یه‌زمانی باهاش در ارتباط بودم—با تن زخمی رفت بیمارستان. گفت یه مرد نقاب‌دار تهدیدش کرده. گفت صداش شبیه من بود.
ولی دوربین مغازه فقط صدای خفه ضبط کرده بود. تصویر نداشت. شاهدی نبود. فقط یه مادر که گفت: «میلاد بود چون با دخترم دعوا داشت.»

چند روز بعد، آرش—رفیق قدیمی، شریک قدیمی، حالا طلبکار—دعوت شد قهوه‌خونه. من زخمی بودم، خسته، اما پُر از خشم. چندتا از بچه‌ها بودن. قبل از شروع حرف‌هامون، درو بستن. نمی‌خواستن کسی تو قهوه‌خونه بمونه.
حرفا به کتک و فریاد کشید. من قمه کشیدم. تهدید کردم.
آره… اون شب میلاد ترس ساخت.
ولی برای کی؟ مردم محل؟ یا آرشی که از رفاقت سوءاستفاده کرده بود؟
وقتی پلیس رسید، لباس‌هام خونی بود. تو جیبم چندتا فشنگ داشتن. گوشی‌م، پیجی که چندتا عکس اسلحه توش بود. خونه‌م؟ یه کلت قدیمی ته کمد، بدون خشاب.
همه اینا شد پرونده محاربه.

وکیل – لبه‌های قانون و تیغی که باید نکُشد

وقتی از جلسه بازجویی برگشتم، نشستم روبه‌روی قانون ،  متن ماده ۲۷۹ قانون مجازات اسلامی را بلند خواندم، تکرار کردم، مزه‌مزه‌شان کردم:
«هر کس برای ایجاد رعب و هراس در مردم، سلاح بکشد، محارب است.»

میلاد سلاح داشت، اما کشید؟
بله.
اما برای مردم بود؟
نه.
در قهوه‌خانه‌ای نیمه‌تاریک، درِ بسته، یک نزاع شخصی.
همان شب هیچ‌کس صدای تیر نشنیده بود. هیچ رهگذری فرار نکرده بود.
بچه‌های محل، خودشان قهوه‌خانه را خالی کرده بودند که دعوا به خیابان نکشد.

آیا داشتن پیج اسلحه‌فروشی محاربه است؟
آیا صدای مبهم ته یک ویدئو، محاربه است؟
آیا میلاد، این مرد زخمی، خطرناک بود؟ بی‌گمان.
اما محارب؟

دادستان – مرز روشن و سادهٔ قانون

دادستان بلند شد، شمرده، محکم، با صدایی که انگار نیازی به قانع‌کردن نداشت:
«میلاد سابقه‌دار است. این را نمی‌توان انکار کرد.
او قمه کشیده، فشنگ داشته، در فضای مجازی سلاح تبلیغ کرده.
او نه یک بار، بلکه سه بار، در معرض اتهامات خشونت‌بار قرار گرفته.
مجموعه این رفتارها برای ارعاب عمومی کافی‌ست.
چه مردم ببینند، چه احساس کنند.
ترس، نیاز به چشم ندارد. کافی‌ست در هوا پخش شود.»

دفاع – صدای کسی که هنوز گوش می‌دهد

نوبت من بود. ایستادم. دست‌هایم را آرام روی میز گذاشتم. لحنم نه بلند بود، نه تضرع‌آمیز. فقط راست.
«قضات محترم.
قانون، جاده‌ای‌ست که پیچ دارد. اگر قرار بود هر متهمی با قمه، محارب تلقی شود، نیمی از نزاع‌های شهری باید حکمش اعدام باشد.
میلاد قمه کشید، بله.
اما در یک قهوه‌خانه بسته.
نه در میدان عمومی. نه در کوچه و بازار.
او تهدید کرد، اما یک نفر را؛ نه مردم را.
او اشتباه کرده. قانون‌شکن است. ولی قانون، فرق دارد با قصاص جامعه‌پسند.
او مجرم است، اما محارب نیست.»

حکم – واژه‌ای که نفس کشید

سکوت بود. بعد صدای خراش قلم بر کاغذ.

«اتهام محاربه وارد نیست.
با توجه به فقدان قصد ایجاد رعب عمومی، و شرایط مندرج در ماده ۲۷۹ قانون، دادگاه رأی بر تبرئه از اتهام محاربه صادر می‌نماید.
متهم به‌دلیل نگهداری غیرمجاز سلاح گرم و سرد، و اخلال در نظم عمومی، به مجازات قانونی محکوم می‌گردد.»

و بعد…

میلاد هنوز پشت میله‌هاست.
اما برچسبی که می‌توانست برای همیشه در گواهی حیاتش حک شود، پاک شد.
و من؟
در راه برگشت از دادگاه، به صدای کفش‌هایم در راهرو فکر می‌کردم.
گاهی بزرگ‌ترین پیروزی، پاک‌کردن یک اسم از لیست اعدام نیست؛ نجات‌دادن یک انسان از لقبی‌ست که برایش ساخته نشده.
و گاهی،
عدالت از لای دندان‌های شک، تکه‌ای حقیقت را بیرون می‌کشد.

این مطلب را به اشتراک بگذارید

Submit to FacebookSubmit to Google PlusSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn